__عروسک خانوم من__
p60
ا.ت: راستش چی؟
÷اونا الان در حال انتخاب برای وارث هستن شاید نتونن کامل تمرکز کنن رو این پرژه اما باند شیطان از کره جنوبی هست[برا کساییکه یادشون نیست باند شیطان باند کوکه]
ا.ت: ب..باند...شیطان...درخواست داده؟!!!!!
÷بله
ا.ت: اسم باند ما رو میدونه؟
÷بله تو درخواست نامه درج کرده
ا.ت: منو میشناسن؟
÷خانم فکر کنم حالتون خوب نیست...هیچکس تو این دنیا اسم رئسای مافیا رو نمیدونه
ا.ت: هوففف
÷چیزی شده؟
ا.ت: نه یه دقیقه حواسم پرت شد کلا یادم رفته بود چطوره...با کره جنوبی همکاری میکنیم
÷عالیه اونا پس فردا میان اینجا
ا.ت: رئیسشونم میاد؟
÷خانوم!فکر کنم جدا خوب نیستید آخه کدوم صاحب باندی برا قرار داد خودش میاد آخه خود شما هم باید نمایندههاتون رو بفرستید
ا.ت: اه جدی دارم دیوونه میشم
کوک سرد تر از قبل و معمولی شده بود
ا.ت خلا توی وجودش و پریشونیش آزارش میداد
تهیونگ نمیخواست قبول کنه همش نقشه بود
امیلیا حس میکرد خواهرش گم شده و اگه نبینش چی
یونگی دوست نداشت که ا،تو از دست بده
پدر بزرگ کوک دوست نداشت نوش اینطور ندیدش بگیره چون ا،تو وارد زندگیش کرد
همه به نحوی از زندگی شاکی بودن تا اینکه وقت مهمونی مافیاها دوباره سر رسید....🩸
تهیونگ ویو
با در زدن وارد اتاق کوک شدن که دیدم در حال فک کردن رو پروندهاشه
ته; چیکار میکنی
کوک: سر قرار داد جدیدی حس میکنم اسم این باندو شنیدم
ته; اه ولش کن...کوک خبر داری که هفته دیگه مهمونی مافیا ها هس نه؟
کوک: هوم
ته: باورم نمیشه...یک ساله ا.ت بهم زنگ نزده بود
کوک: مگه زنگ زده
ته: هوم...انگار یچیزی میخواست بگه اما....فقط ما خودمونو روش تخلیه کردیم
کوک: هوممم..خب الان چیکار میخوای بکنی مهمونی نوبت تو که نیس؟
ته: نه عدد مال من نیست فقط گفتم
تهیونگ فهمیده بود که اون ا.ت تو ذهن کوک دیگه نیس
ویو حال
ا.ت و یونگی رو مبل خونه در حال طراحی لباسا بودن و دیگه کلافه شده بودن چطوری میشد هر مهمونی به جور مختلف لباس داشته باشه[تم مشکی و ابی بزن اسلاید بعدی]
÷این بعد از ظخری حالت خوب نبودا دنبال رئیس باند شیطان میگشتی
ا.ت: هوم یه تلفن داشتم کلا بهم ریختم اون لحظه قاطی کرده بودم
÷تلفن چی
ا.ت سرش رو با لبخند برگردوند و متقابلانه به یونگی نگاه کرد
ا.ت: تهیونگ و امیلیا
÷...چی شد؟
ا.ت: فک کنم خیلی عصبانین...نذاشتن حرف اصلیمو بزنم
÷پس جدا میخوای بری
ا.ت: هوم
یونگی دیگه حرفی نزد و از صد تا لباسی کهقرار بود طراحی کنه به هفتادمین رسید و ا.ت پنج لباس آخر رو طراحی میکرد...خودش و کوک و تهیونگ و امیلیا رو جدا گذاشته بود...دستشو زیر چونش زد و شروع کرد به فک کرون...دوست داشت ددیش تو چه لباسی بیاد دیدنش؟با فکری که به ذهنش رسید شروع کرد طراحی همه لباسا...[کمی بعد]
÷خودتم....
۲۰💋❤️
ا.ت: راستش چی؟
÷اونا الان در حال انتخاب برای وارث هستن شاید نتونن کامل تمرکز کنن رو این پرژه اما باند شیطان از کره جنوبی هست[برا کساییکه یادشون نیست باند شیطان باند کوکه]
ا.ت: ب..باند...شیطان...درخواست داده؟!!!!!
÷بله
ا.ت: اسم باند ما رو میدونه؟
÷بله تو درخواست نامه درج کرده
ا.ت: منو میشناسن؟
÷خانم فکر کنم حالتون خوب نیست...هیچکس تو این دنیا اسم رئسای مافیا رو نمیدونه
ا.ت: هوففف
÷چیزی شده؟
ا.ت: نه یه دقیقه حواسم پرت شد کلا یادم رفته بود چطوره...با کره جنوبی همکاری میکنیم
÷عالیه اونا پس فردا میان اینجا
ا.ت: رئیسشونم میاد؟
÷خانوم!فکر کنم جدا خوب نیستید آخه کدوم صاحب باندی برا قرار داد خودش میاد آخه خود شما هم باید نمایندههاتون رو بفرستید
ا.ت: اه جدی دارم دیوونه میشم
کوک سرد تر از قبل و معمولی شده بود
ا.ت خلا توی وجودش و پریشونیش آزارش میداد
تهیونگ نمیخواست قبول کنه همش نقشه بود
امیلیا حس میکرد خواهرش گم شده و اگه نبینش چی
یونگی دوست نداشت که ا،تو از دست بده
پدر بزرگ کوک دوست نداشت نوش اینطور ندیدش بگیره چون ا،تو وارد زندگیش کرد
همه به نحوی از زندگی شاکی بودن تا اینکه وقت مهمونی مافیاها دوباره سر رسید....🩸
تهیونگ ویو
با در زدن وارد اتاق کوک شدن که دیدم در حال فک کردن رو پروندهاشه
ته; چیکار میکنی
کوک: سر قرار داد جدیدی حس میکنم اسم این باندو شنیدم
ته; اه ولش کن...کوک خبر داری که هفته دیگه مهمونی مافیا ها هس نه؟
کوک: هوم
ته: باورم نمیشه...یک ساله ا.ت بهم زنگ نزده بود
کوک: مگه زنگ زده
ته: هوم...انگار یچیزی میخواست بگه اما....فقط ما خودمونو روش تخلیه کردیم
کوک: هوممم..خب الان چیکار میخوای بکنی مهمونی نوبت تو که نیس؟
ته: نه عدد مال من نیست فقط گفتم
تهیونگ فهمیده بود که اون ا.ت تو ذهن کوک دیگه نیس
ویو حال
ا.ت و یونگی رو مبل خونه در حال طراحی لباسا بودن و دیگه کلافه شده بودن چطوری میشد هر مهمونی به جور مختلف لباس داشته باشه[تم مشکی و ابی بزن اسلاید بعدی]
÷این بعد از ظخری حالت خوب نبودا دنبال رئیس باند شیطان میگشتی
ا.ت: هوم یه تلفن داشتم کلا بهم ریختم اون لحظه قاطی کرده بودم
÷تلفن چی
ا.ت سرش رو با لبخند برگردوند و متقابلانه به یونگی نگاه کرد
ا.ت: تهیونگ و امیلیا
÷...چی شد؟
ا.ت: فک کنم خیلی عصبانین...نذاشتن حرف اصلیمو بزنم
÷پس جدا میخوای بری
ا.ت: هوم
یونگی دیگه حرفی نزد و از صد تا لباسی کهقرار بود طراحی کنه به هفتادمین رسید و ا.ت پنج لباس آخر رو طراحی میکرد...خودش و کوک و تهیونگ و امیلیا رو جدا گذاشته بود...دستشو زیر چونش زد و شروع کرد به فک کرون...دوست داشت ددیش تو چه لباسی بیاد دیدنش؟با فکری که به ذهنش رسید شروع کرد طراحی همه لباسا...[کمی بعد]
÷خودتم....
۲۰💋❤️
- ۱۳.۴k
- ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط